همسایهی کوچه روبهروییست. دبیرستانی که بودیم هر وقت با پانتهآ از یکی از پسرها که همیشهی خدا طوری تعریف میکرد که انگار هزارسال است پسره دنبالش میدود و نامههای فدایتشوم مینویسد؛ حرف میزدیم و قضیه به جای حساس میرسید، در را باز میکرد و با شلنگ جلوی در حیاط را میشست.
سفرهی نذری همیشه توی خانهشان جای خودش را داشته، هیئت دارند.
موقع پذیرایی چای میگوید دستم میلرزد و خواهش میکند چای را کنارش بگذاریم. دستش به شعاع پنج سانت میلرزد و موهایش را رنگ نمیکند.
ساعت ۹ شب از کوچه صدای جیغ و شیون میآمد. مادرم سراسیمه به کوچه دوید و برگشت تا پدرم را هم ببرد. پای پلهها پرسیدم:" چیشده؟" مامان گفت :"خانم مرادی."
به این فکر کردم که چقدر مردن الکی شده. همان لحظه که من داشتم به خواهرم میگفتم برای من هم بستنی نگه دارد، همین گوشه کنار ها با فاصلهی کمتر از بیست متر مرگ به سراغ کسی رفته.
مردن، ترسناک است. و ترسناکتر از آن، مردن در فضاییست که اگر بمیری، هیچکس دقیقا نمیداند که مردهای. ممکن است فکر کنند به دانشگاه رفتهای، ازدواج کردهای و یا تصمیم داری دیگر نوشتن را کنار بگذاری.
راستش را بخواهید، اینکه وقتی مردم شما چطور میخواهید بفهمید، نگرانم کردهست.
پ.ن: من چرا اینقدر پست میگذارم؟ یکی بیاید من را در جلد "زشته روزی بیشتر از یکی پست بذاری" خودم فرو کند.
درباره این سایت